کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

عید نوروز

  امروز ٢٨ اسفندماه ١٣٩٠،  آخرین روز کاری مامان است و ممکن است تا اواسط فروردین نتونه مطلب بذاره. خدا را خیلی شاکرم که امسال را در کنار دختر عزیزم و همسر مهربانم گذراندم  و باز خدا را شکر می کنم که شرایط روحی ام بسیار خوب شده و درسم به پایان رسیده و بسیاری از مشکلاتم حل شده است. امیدوارم سال آینده سالی پر از موفقیت و سلامتی برای همه عزیزانم و مردم خوب کشورم باشد. ان شاءا... که ایام عید به همه خوش بگذرد و کیانا خانوم هم با مامان همکاری کنه و توی سفرها سرحال باشه تا به ما هم خوش بگذره. خیلی خوش حال هستم که امسال هم مانند سال گذشته دختر نازم در کنار سفره هفت سین همراه ماست و از وجودش بسیار لذت می برم. دوست دا...
28 اسفند 1390

مراسم جشن تولد کیانا خانوم

روز جمعه ٢٦ اسفندماه ١٣٩٠ مراسم جشن تولد کیانا خانوم برگزار شد. خدا را شکر همه چیز خیلی خوب و عالی بود. خونه پرشده بود از کفشدوزک، کیک کفشدوزک، شکلات کفشدوزک، تزیین کفشدوزک، لباس کفشدوزک، سرویس طلای کفشدوزک، لاک ناخن کفشدوزک . همه چیز کفشدوزک کفشدوزک کفشدوزک. برای شام همه رفتیم رستوران حاج ابراهیم غذا خوردیم که اونهم خیلی خوب بود. ان شاءالله که به همه خیلی خوش گذشته باشه از جمله کیانا خانوم. همه مهمانهای عزیز هم زحمت کشیده بودند و هدیه آورده بودند. مامانی ، دایی حسین، دایی علی    انگشتر و آویز کفشدوزک، یک دست بلوز و شلوار، یک عدد گل مصنوعی مامانی و بابایی   ١٢٠ هزار تومان زن عمو کبری   ...
27 اسفند 1390

تولد کیانا جون

  کیانای عزیزم یک سال از عمر قشنگت سپری شد و تو وارد دومین سال زندگی قشنگت شدی . خیلی دوست دارم عزیزم. خیلی خوشحالم که امسال رو با تو گذروندم و امیدوارم سالهای سال با خوشی و خوبی زندگی کنی عزیز از جانم . تولد قشنگت مبارک عزیز مامان. ...
24 اسفند 1390

بابا گفتن کیانا

  بابایی کیانا دیروقت از سرکار اومده بود و حسابی خسته بود و مامانی هم که خانه تکانی می کنه و حسابی خسته بود . کیانا خانم همیشه با خودش می گفت بابا بابا اما اون شب بابایی داشت برای شام تخم مرغ درست می کرد و کیانا تو بغلم بود. بهش گفتم کیانا جونم بابایی کو ، به آشپزخونه نگاه کرد و گفت بابا بابا و به باباش اشاره کرد. بابایی کیانا این قدر خوشحال شد که این جوری صداش کرده سریع اومد کیانارو تو بغلش گرفت و این قدر فشارش داد و بوسش کرد و کیانا خانومم هم کلی ذوق می کرد. من و بابایی برات می میریم.                       &nb...
16 اسفند 1390

پایین آمدن از پله

  کیانای نازم تازه یاد گرفته که از پله بره بالا ولی پایین اومدن رو بلد نبود. وقتی مشغول خانه تکانی بودم مبل کنار پله ها رو جابجا کردم تا تمییز کنم تازه متوجه شد که از این مبل می شه استفاده کرد. حالا دو تا پله می ره بالا پاش رو می ذاره روی مبل و خودش رو می اندازه روی مبل و از آنجا می یاد پایین و از ته دلش می خنده و خوشحاله . حسابی شیطون شدی جوجوی قشنگم .                                               &nbs...
14 اسفند 1390

تدارک تولد کیانا

  این روزها سر مامان کیانا خیلی شلوغه و سخت مشغول کارهای تولد کیانا جون است . انواع و اقسام کفشدوزک ها رو درست کرده و همین طور داره کارتهای دعوت مهمانهای عزیز رو آماده می کنه . خدا کنه تولد خوبی بشه و به همه خوش بگذره . تازه مامان رفته شکلات کفشدوزکی هم گرفته که خیلی قشنگه ، همین طور تمام طلاهای کیانا رو عوض کرده و سرویس کفشدوزک گرفته . تازه زن عمو طاهره هم می خواد براش لباس کفشدوزکی درست کنه . امیدوارم همه چی خوب بشه . مامانی خیلی دوست داره نانازی.                                &...
14 اسفند 1390

مروارید قشنگ

  بالاخره در آستانه یک سالگی کیانای عزیزم اولین مروارید قشنگش نمایان شد. این قدر ذوق کردم وقتی دیدم که انگار دنیا مال من شده . کیانای قشنگم هر روز که می گذره شیرین تر و عزیزتر می شی و من هر روز هزاران بار خدا را به خاطر وجود تو شکر می کنم . با تمام وجودم دوستت دارم عزیزم.                                                             &nb...
13 اسفند 1390

دستمال کشیدن

  این روزها سر مامان کیانا حسابی شلوغه . هم درگیر امتحانه، هم درگیر خانه تکانی هم درگیر تدارک جشن تولد کیاناخانم. مشغول خانه تکانی و تمییز کردن دیوارها بودم دیدم کیانا گریه می کنه بغلش کردم و یک کم آروم شد و می خواست رو زمین باشه. وقتی گذاشتمش روی زمین رفت دستمال گردگیری رو برداشت و شروع کرد به تمییز کردن و هر چی می خواستم دستمال رو ازش بگیرم نمی داد و سخت مشغول کارش بود. فدات بشه مامانت این قدر خوشگل و نازی.                                    &nb...
9 اسفند 1390

آب

  داشتیم شام می خوردیم و پارچ آب روی کابینت بود و سر سفره نبود. یک دفعه دیدیم کیانا داره اشاره میکنه به آشپزخانه و سر و صدا می کنه و هرکار می کنیم غذاش رو نمی خوره و با دست اشاره می کنه به آشپزخانه و اولش متوجه نشدیم چی می خواهد یک کم دقت کردم دیدم آب می خواهد و این قدر این حرکتش برای ما قشنگ بود که وقتی آب می خورد خیلی برامون لذت بخش بود. خیلی عسلی عزیزم.                                    ...
6 اسفند 1390

خانه تکانی

  کیانا جونم این روزها یازده ماهگیش رو پشت سر می گذرونه و من مشغول خانه تکانی هستم . هر جایی رو که مرتب می کنم می ره به هم می ریزه و کلی خوشحاله و تازگیها یاد گرفته در کشو و کمدها رو بازکنه و هر چی که توش هست دست بزنه . بعضی موقع ها هم انگشتای قشنگش لای کشو و در گیر می کنه و گریه می کنه . این جور مواقع هم دلم می سوزه و هم مجبورم دعواش کنم که دیگه سراع کشو و کمد نره اما شیطون بلای مامان بعد از چند دقیقه یادش می ره و دوباره می ره. امسال اولین سالی است که وقتی خانه تکانی می کنم کیانای عزیزم کنارم است و هر چند که خیلی خسته می شم اما هر بار که به دختر عزیزم نگاه می کنم انگار تمام خستگی ها از تنم می ره. مامان قربون دخمل قشنگش بشه.  ...
6 اسفند 1390